در جستجوی کوچ



بسم الله الرحمن الرحیم

 

مدت هاست که تصمیم گرفته ام کمی ذهنم را با نوشتن خلوت کنم! همه چیز را امتحان کردم! از سررسید تا نوت گوشی تا .

ولی نشد که نشد

شاید عادت کرده ام در جایی مطالبم را ثبت کنم که ممکن باشد یکی دو تا مخاطب به آن سر بزند.

فقط این را میدانم اگر ننویسم و مثل گذشته ذهنم را خلوت و مرتب نکنم، با پوسیدگی سلول های خاکستری ام مواجه میشوم!. نیاز دارم به گاهی بی دغدغه نوشتن، به دور از خود سانسوری.

 

یادم هست میخواستم ادای سید مرتضی آوینی ِ شهید را در بیاورم و خودم را از نوشته هایم خط بزنم، حتی یک بار تمام شعرهایم را پاک کردم! اما نشد! حالم بد تر شد! فهمیدم که هنوز به گرد پای او نرسیدم! نمیدانم از کجا شروع کنم. فکر میکنم باید از اول.

 

امروز به برکت آلودگی هوا، بعد از مدت ها که این تصمیم در سرم بود، وبلاگی به پا کردم!

میخواهم نا شناس بنویسم! اگر مرا شناختید به رویم نیاورید!

نمیدانم به آرزوهایی که برای این وبلاگ در سرم دارم میرسم یا نه! فقط فعلا شروع کردم!

 

یا علی (ع) گفتیم و عشق آغاز شد :)


بسم الله الرحمن الرحیم

 

بقول آیت الله حائری شیرازی، انسان اگر پراکنده بشنود، ذهنش هم پراکنده میشود!(نقل به مضمون)

تمام کانال ها و گروه های مجازی را ترک کردم. اکانتهای شخصی را پر پر کردم، در گروه های خیلی واجب ماندم در این حد که بی خبر نمانم از دنیا و میخواهم وقتم را صرف مطالعه و نوشتن کنم. صرف آموختن عمیق.

دلم برای وبلاگ نویسی و اصالت داشتن در فعالیت مجازی هم تنگ شده!

چه خوب که هنوز وبلاگ نویسها هستند. نه؟ :)

 

پیش بسوی بهتر شدن

نه به نا امیدی

یا زهرا (س)


بسم الله الرحمن الرحیم

خوابم نمی برد. با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد.

نمیدانم شاید تاثیر این شب بیداری های امتحانی باشد. امتحان پشت سرِ هم.

تصمیم گرفته ام در اکانتها و بسترهای نشر شخصی، چیزی ننویسم. اما اینجا که بسترِ نشر نیست! اینجا فقط برای خالی کردن است. وبلاگ بی نام و نشانی که آدرسش را فقط به آقای همسفر دادم. یعنی این روزهای 2 سال و 4 ماه و اندیِ گذشته، او را دارم و اوست که زیر و بمم را میداند. اوست که راحت برایش از خودم میگویم.

نمیدانم چرا خواستم بنویسم. خوابم نمی بُرد. نخواستم بازی کنم! رفتم کتاب بخوانم. دنبال نقد کتاب بودم. خواستم یک وبلاگ نقد کتاب را ذخیره کنم که یکهو پایم رسید اینجا. خواستم پاسخ نظراتم را بخوانم که یکهو پایم رسید به یک وبلاگ. از آن وبلاگ ها که یکهو پُرم کرد از نوشتن. که دیدم کلمات دارند از روی سرم، میچکند روی بالشتم. که پرتم کرد به روزهای 16-17 سالگی ام. که یکی دوسال از فتنه ی 88 میگذشت و در عمق شبهه ها، به بعضی اعتقادات رسیدم. که تصمیم های سختی گرفتم بدون اینکه بدانم دارم دقیقا چه میکنم! که سر نماز از خدا چیزهایی خواستم که .

امشب روضه خوان، روضه های سنگینی می خواند. طاقت نمی آوردم. دلم میخواست بروم بگویم تو را به خدا نخوان. تو را به خدا انقدر بی محابا وصف نکن حالت های امیرالمومنین(ع) را. انقدر نگو که بر سر غیرت الله چه آوردند. انقدر نگو مادرم را شبانه انقدر نگو. نمیتوانم داد بزنم. نمیتوانم خودم را خالی کنم. تا طعم همسر شدن را نچشیده بودم ، نمیتوانستم بفهمم این روضه ها یعنی چه. تا چادر سر نکرده بودم، نمیفهمیدم چادر خاکی. نمی فهمیدم روضه ی معجر.

دارم فکر میکنم من کجا و اینجا کجا؟

دارم فکر میکنم یک دفعه چقدر خدا می اندازتمان وسط آرزوهایمان و حواسمان نیست و فقط غر میزنیم!

دارم فکر میکنم به. به 8 سال قمری پیش. به دقیقا همچین شبی که دلم پر از تردید بود. به ناشی گری هایم، به پاسخ خدا، به دست های مهربان مادر که آن زمان از کبودی اش چیزی نمیدانستم. به انتخابم.

انتخابی که زندگی ام را زیر و رو کرد. که یک نقطه ی عطف شد در مسیری که چند ماه قبلش، وقتی برای اولین بار در نماز جمعه شرکت کردم، انتخاب کردم. همان موقع که خواستم برای اولین بار بگویم ای رهبر آزاده! آماده ایم آماده!» و نفهمیدم چرا فریادم در بغضم شکست. نفهیدم بغضم از کجا آمد، نفهمیدم قلبم چطور مطمئن شد. نفهمیدم چرا انقدر خوشحالم که پشت سر آقا» نماز میخوانم. نفهمیدم چطور یکهو از افراط میکنید! مگه کیه که میگید ولی امر مسلمین؟» رسیدم به دلی که باورش شده بود این آقا که پشت سرش نماز خوانده، فقط رهبرِ ایران نیست. حالا باورم نمیشود که باید برای مرور خاطراتم به 8 سال قبل برگردم. مگر من چند سالم شده؟ چرا انقدر زمان دارد می دود؟ اصلا کِی به همه ی آرزوهایم رسیدم؟

اصلا من کِی فکر میکردم بتوانم هر هفته به هیئت بروم؟ فقط در نامه هایی که برای آقای همسفرِ خیالی ام می نوشتم، آن وقت ها که خیلی احساس تنهایی میکردم، میگفتم دلم میخواهد یکی باشد با هم برویم هیئت. که شب های غیرِ معمولیِ یک شیعه، برایمان معمولی نگذرد. که هی یکی نباشد بگوید افراط میکنی»! که هی یکی نباشد ازم توضیح بخواهد. متهمم کند! برای آینده ام تصویر های غبارگرفته بکشد جلوی چشم هایم که مجبور باشم شب ها گریه کنم و بعد بخوابم.

من که حالا تلفن می زنم خانه های شهدا تا برویم خانه شان، که حالا زنگ میزنم شهید دل میدهم قلوه میگیرم، همانی ام که یک روز، در چیذر، تنگِ مزارِ حاج مصطفی نشسته بودم و وقتی پدرش آمد، حتی نتوانستم بروم جلو سلام کنم؟ با خودم میگفتم بروم چه بگویم؟ فقط وقتی با یک جعبه شیرینی برگشت که خیرات ِ پسرش کند، یک شیرینی پاپیونی – از آن ها که در شهد غوطه خورده اند – برداشتم و گفتم :ممنون» . حالا آرزوهایم جلوی چشمانم رنگ گرفته! وقتی نام شهید را توی تلفن همراهم جستجو میکنم چند تا همسر و مادر و خواهر شهید هستند که صدایشان را شنیده ام، ازشان مصاحبه گرفته ام! گاهی دستشان را بوسیده ام و از صمیم قلب گفته ام:التماس دعا.»

دارم به روزهایی فکر میکنم که یک غُربتیِ به تمام معنا بودم. که مثل بچه ها ذوق کرده بودم وقتی در تشکل دانشگاه، یک عالمه آدم مثل خودم دیدم. که دیدم آدم می شود بزرگ» هم بشود ولی هنوز به قول دور و بری هایم ، افراطی باشد و هنوز مغزش بوی مواد شوینده بدهد.

به روزهایی فکر میکنم که برای طلبه شدن می جنگیدم. که میخواستم مهندسی را رها کنم و نشد، یعنی نمی گذاشتند طلبه شوم و انگیزه ای برای کنکورِ انسانی نداشتم. به روزهایی که تسلیمِ محضِ مهندس شدن شدم و خدا باز مسیرِ زندگی ام را تغییر داد. حالا دیگر او نگذاشت که سرم را بیندازم پایین  و واحد پاس کنم و مدرک بگیرم و بنشینم در خانه! او آمد و هولم داد توی حوزه. شک ندارم خودش بود! وقتی نشد در دانشگاه بمانم. وقتی مدرک نداشتم و حالم از هر چه درس خواندن بود به هم میخورد. وقتی فکر میکردم دیگر به درد لایِ جرزِ دیوار هم نمیخورم. وقتی چهار سالِ تمام از عمرم ، دود شده بود رفته بود هوا برای ندانستن». وقتی فکر نمیکردم هیچ جا راهم بدهند ، مخصوصا حوزه! اینکه وقتی مطمئن بودم وقت ثبت نام برای حوزه تمام شده، بروم بیخودکی در وبلاگ طلبه ها بچرخم، آرزوهای نوجوانی ام را اشک بریزم، بیخودکی بروم توی سایت مرکز مدیریت و یکهو ببینم مدت ثبت نام را برای بار سوم تمدید کرده اند. با نا امیدی تمام بروم حوزه و مصاحبه بدهم و تقریبا مطمئن باشم که قبولم نمی کنند. اما.

چند وقت بعد، یکی پیامک بدهد: برای تو هم پیام مراسم آغاز سال تحصیلی آمده؟

بروم توی پیامک های بلاک شده ی تبلیغاتی ام ببینم نوشته :طلبه ی گرامی.» و آن آرزومندِ طلبگیِ درونم جیغ بکشد از ذوق و بروم با ذوق خبر قبول شدنم در حوزه را به همسفر بدهم. و بدانم هیچ کس اندازه ی او برای طلبه شدنم ذوق نمیکند.

که حالا یک سال و نیم از طلبه شدنم بگذرد و انقدر عاشقی از سرم پریده باشد و درگیر روزمرگی شده باشم که غر بزنم از ایرادهای سیستم آموزشی اش! که  گاهی حال نداشته باشم درس بخوانم. چقدر آدم زود یادش می رود یک وقتی چقدر التماسِ خدا می کند و بعد چقدر زود همه چیز برایش عادی میشود.

***

حاج قاسم که شهید شد، نفهمیدم چرا انقدر گریه کردم. نمیفهمیدم چه بلایی سر دلم آمده. من او را میشناختم و نمیشناختم. عکسش  را میدیدم و بغض میکردم. کلیپ هایش را میدیدم و اشک میریختم. جگرم می سوخت. جگرم هنوز می سوزد. امشب در روضه به غربت» فکر میکردم و می سوختم. به اینکه چکار باید بکنم و چه کاری ازم بر می آید فکر میکردم و گُر میگرفتم. امشب دلم برای آقا سوخت. برای آقا که عکسش را به دیوار اتاق زده ام، روی اپن آشپزخانه گذاشته ام، اما بعد از سقوط هواپیما به او شک کردم. که بعد از سقوط هواپیما به همه چیز شک کردم. شدم همان نوجوان 14 ساله ی سال 88. که نمی دانست کدام طرفی است. همه چیز یادم رفته بود. نمیتوانستم از عقایدم دفاع کنم. نمیتوانستم از عقایدم حرف بزنم. می ترسیدم سوارِ مترو شوم. می ترسیدم با چادر توی خیابان بروم. به همسفر میگفتم ریشهایت را پشت شال گردنت پنهان کن مبادا توی خیابان بلایی سر بیاورند. چقدر از خودم بدم آمد وقتی هنوز یک دور تفسیر نخواندم، هنوز یک دور کتابهای علامه ی شهید را نخواندم. وقتی هنوز یک دور صحیفه نخواندم ، هنوز یک دور نهج البلاغه، یک دور سخنرانی های آقا، یک دور ولایت فقیه نگذرانده ام و دارد 8 سال میگذرد. که انقدر نخوانده ام و ندانسته ام پای عقیده ام شل شده. که اگر جلوی نفسم را بگیرم میخواهد به خودِ خدا و قرآن هم شک کند.

از خودِ طلبکارِ بی سوادم بدم آمد و تصمیم گرفتم اینطوری نمانَم. آخر میگویند گردنه های سخت تری پیش روست.

***

چند روز قبل از شهادت حاج قاسم بود، بعد از ماجرای بنزین. نشستم پای سفره ی حضرت زهرا(س). مثل روزهای 16 سالگی. گفتم میشود راهنماییم کنید؟ نشانم بدهید؟

رفتم سراغ کتاب خدا. گفتند : خضر و موسی!

هر چه فکر کردم ربطش را به خودم نفهمیدم. حاج قاسم که شهید شد، هواپیما که سقوط کرد، سپاه که بیانیه داد، وقتی فرو ریختم . یعنی داشتم فرو می ریختم، فکرم رفته بود سمت اینکه آن موقع، حتما مادرم حواسش به این روزها بوده، آن علامت سوال برایم پررنگ شد. اتفاقی جایی خواندم که ماجرای خضر(ع) و موسی(ع)، آزمون ولایت بوده! یک دفعه دیدم همه جا حرف از خضر و موساست. خدایا! من میخواهم نمانَم زیر این همه دِین نعمت. خدایا . میدانم رهایم نمیکنی. من نمیخواهم از این مَرکب پیاده شوم!

***

اینها را مینویسم چون به داشتن یک دفتر خاطرات احتیاج دارم. یک دفتر خاطرات که خیالم راحت باشد سال ها میماند. تا 8 سال بعد، بهشان برگردم، مثل حالا که نوشته های سال 90 را مرور میکنم.

برگردم ببینم نوشته ام: بار دوم بود پشت سر آقا، نماز جمعه می خواندم. که بی تابِ حضور در فضایی بودم که می دانم او هم همین جاست. حالا حتی اگر من، تهِ تهِ مصلی بغل خروجی 14 باشم و او آن جلو، امام.

همینکه صدایش را شنیدم انگار خون دوید توی رگ هایم. حرف میزد و من بغض کرده بودم. میدانستم اگر بروم آرام میشوم. چرا انقدر دلم برایش تنگ شده بود؟

وقتی دستهای هم را گرفته بودیم، دست هایمان  را برده بودیم بالا، دعای وحدت میخواندیم، حس میکردم دارد توی قلبم ، نور غلغل می کند. آقا حرف که می زد، تمام وجودم گوش شده بود.

چقدر فاصله است بین منِ 98 و منِ 90. چطور اینقدر عاشق شده ام؟ چطور این بغض را تا اینجا تاب آورده ام. ؟ همان بغضی که اولین بار در صفوف نماز جمعه ی دانشگاه تهران در گلویم جوانه زد.

این روزها کمی تاریخ اسلام میخوانم. میبینم کارهایش شبیه کارهای اهل بیت(ع) است و انگار، کنشها و واکنشهای آن ها را گلچین کرده است. او که خوب می داند اهل بیت(ع) از هم جدا نیستند و یک» انسانِ 250 ساله اند. خب عاشقش می شوم. عاشق تر.

احکام میخوانم و عاشق تر میشوم. نهج البلاغه میخوانم و شیدا می شوم. سیره میخوانم، حدیث. بیشتر عاشقش میشوم. هر چه بیشتر میشناسم، بیشتر دیوانه اش میشوم! چه کنم؟

***

برای آدم هایی مثل من، که باید بعضی جاها عشقشان را قورت دهند و بگویند آقای ای» یا بگویند همین رهبر خودمان»، این جور نوشتن ها حکمِ عقده گشایی دارد.

***

خدا، برای همه معجزه هایی دارد. هر انسانی، زندگی اش دفتر معجزه هاست. افسوس که گل درشت هایش را میبینم.

___

الحمدلله.

اللهم عجل لولیک الفرج.

***

به وقتِ 8 سالگی

به وقت دخترِ مادرم بودن. به وقت آرزو برای زهرایی شدن. به وقتِ فاطمیه

 


بسم الله الرحمن الرحیم 

همیشه با دیدن ادم های موفق، یعنی ادم هایی ک اقلا میدانند در زندگیشان چ میخواهند و تکلیفشان با خودشان و راهشان و آینده شان روشن است، از خودم بدم می آید .

وجودم پر میشود از حسرت.

حس میکنم به هیچ جا نرسیدم.

حس میکنم سالهاست بهترین روزهای عمرم را صرف ِ فقط دویدن کرده ام. بدون اینکه بدانم دقیقا میخواهم به کجا برسم. شاید گاهی ادای دیگران را در آورده ام تا خوب بنظر برسم، حالا پس از این سال ها، احساس پوچی دارم! احساس موجودی که از دور دل می برد و از نزدیک، زهره می ترکاند!

 

نمیدانم نویسنده ام، شاعرم، خادم الشهدایم، قرار است پژوهشگر شوم، مادر شوم، همسر خوبی باشم یا . نمیدانم قرار است کدام یک از اینها باشم  یا اصلا میشود همه ی اینها را با هم بود؟

میشود همه ی چیزهایی که دلم میخواهد بشوم؟

دیگر از گذر زمان خوشم نمی آید. از سال ۹۹ میترسم. از اینکه ۹۸ دارد تمام میشود می ترسم.

تازگی ها از تنهایی میترسم.

از فکر کردن.

از خلوت.

وقتی میبینم چیزی ندارم

وقتی میبینم راهی را بلد نیستم که ز این وضع خلاص شوم!

مدت هاست حس میکنم غل و زنجیر به پایم وصل است. شبیه این زندانی ها در فیلم ها، که به سختی راه می روند و حسابی حالشان خراب است.

 

دیشب اما.

دیشب توی هیئت، حس کردم کورسویی از نور، توی دلم روشن شد.

انگار فهمیدم اشکال کار کجاست! این را از یک شهیدیاد گرفتم .

از شهیدی که هیچ فکر نمیکردم انقدر سعادتمند بوده باشد. 

از شهیدی که از قاتل داعشی اش هم گذشته است.

 

فهمیدم نباید خودم را ببینم. اصلا قرار نیست فکر کنم من کسی هستم، من قرار است تلاشی کنم که به چشم بیایم، چون اساسا هیچ تر از این حرف ها هستم!

فهمیدم فقط قرار است دستم را دراز کنم. 

فهمیدم فقط قرار است در هر لحظه به آنچه ک فکر میکنم درست است عمل کنم.

فهمیدم خریدار کریم است نه که جنس خریداری شده، ارزشی داشته باشد.

کمی اخلاص را شنیدم، نه که بفهمم.

فهمیدم چقدر درگیر ریا هستم، درگیر خود بینی، درگیر خودم.

چقدر برایم غیر مهم ها مهمند و اهم ها، غیر مهم!

چقدر بازی خورده ام بیخودکی

و

حالا

باید فقط دستم را دراز کنم

وصل که نه، وصله شوم برای چادر مادر.

فهمیدم دیگر خاک پای کنیزان هم نیستم

من فقط وصله ام

یعنی باید بشوم وصله ی چادر مادر (س).

وصله ی چادر مادر

 

تو خود حدیث مفصل

_______________________________

 

منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم

خسته م از این عقل خسته من میخوام جنون بگیرم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیشنوشت: پس از مدت ها، با ذوق آمدم سراغ نوشتن! صفحه ی ویرایشگر را باز کردم و کلمات را ردیف. اما با یک کلیک اشتباه، همه ی مطلبم پرید. به زور آمدم و دوباره نوشتم! این بار در یادداشت گوشی! مثل آن دفعه نمیشود، اما حالا که بعد از مدت ها قلمم، جوهرش را روانه ی دیار کلمات کرده، دلم نمیخواهد نانوشته بگذارمش! به جنگ قسمت میروم :)

 

شوید پلوی سحری دیگر دارد دم می کشد، ۱۵ دقیقه زمان دارم برای نوشتن مطلبی که از وقتی برنج را میشستم، توی سر میپرورانمش! همیشه دلم میخواسته غذای سحری را تازه تازه بکشم توی بشقاب و بیاورم سر سفره ی سحری! حالا بگذریم از اینکه روی میز غذا میخوریم و احتمالا از سحر بعدی، غذا را بعد از ظهر آماده میکنم تا دستی به سر و گوش ساعت خوابم بکشم!

فکر میکردم اگر بی نام و نشان بنویسم، شاید بشود بدون خودسانسوری و حفظ بعضی حریم ها و از جزئیات نوشت، اما انگار دیگر آن نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله نیستم که با خیال راحت، سفره ی زندگی ام را پهن کنم توی فضای مجازی. شاید بخاطر حساسیت های آقای همسفر باشد که حالا به من هم سرایت کرده، اما باز هم نمیتوانم انکار کنم هر چقدر شبکه های اجتماعی، مشوشم میکنند و آرامشم را میگیرند، وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی برایم آرامش بخشند. خصوصا وقتی وبلاگ دختر و پسرهای دبیرستانی را میخوانم.

اولش باورم نمیشود که دهه هشتادی ها هم به سن نوشتن و وبلاگ داشتن رسیده اند! اما بعد از خواندن وبلاگهایشان، پاک پرت میشوم سمت گذشته‌. سمت همان وقت ها  که با بوق های پر سر و صدای دایال آپ، وصل میشدم به اینترنت، از ترس اینکه نکند گناه دست و پایم را بگییرد، آیت الکرسی میخواندم، یاهو مسنجرم را باز میکردم، دستم را رها میکردم تا با همدستی فکرم، هر چه که هست و نیست را روی دایره ی پنل بلاگفا و پرشین بلاگ بریزند. مدام از این وبلاگ به آن وبلاگ و از این اسم مستعار، به آن اسم مستعار کوچ میکردم. با وسواس برای وبلاگم دنبال قالب میگشتم، از تغییر دادن کدهایش لذت میبردم و قند توی دلم آب میشد و به برنامه نویسی علاقمند میشدم.

درست و حسابی توی گذشته غرق میشوم و انگار جدی جدی، ۱۷ ساله شده ام. اما یاد حرف رفیقم می افتم و خودم را از "عدم" ِ گذشته میکشم بیرون تا در "وجود" حال زندگی کنم، تا باورم شود که ۲۵ ساله ام و اگر تا ۱۵ سال دیگر گیر و گور بندگی ام را راست و ریس نکنم، شیطان به پیشانی ام بوسه می زند!

به ۲۰ سال دیگر فکر میکنم.

راستش خیلی چیزها دلم میخواهد. اینکه من و آقای همسفر، مادر و پدر شده و اقلا ۵ تا بچه داشته باشیم.

اینکه امام زمان (عج) ظهور کرده اند و در کنار سربازی، داریم در حکومت مهدویشان، با عشق زندگی میکنیم و کیف دنیا و آخرت را میبریم. دنیا از وجود نحس صهیونیست ها پاک شده، آمریکا دیگر قلدری الکی نمیکند، دیگر زور ظالم ها به مظلوم جماعت نمیرسد.

اینکه از بابت خواهر کوچولویم خیالم جمع است و دارد یک گوشه ای با همسر و فرزندانش، در رکاب امام زمان (عج) خدمت می کند و خوش و خرم زندگی که نه. بندگی. اینکه حال پدر و مادرم و خلاصه همه ی آنهایی که دغدغه شان را دارم، خوب است، دماغ بندگیشان چاقِ چاق است! اینکه ۳ روز در هفته تدریس میکنم، یک روز مدرسه، یک روز دانشگاه و یک روز حوزه! چند جلدی کتاب نوشته ام و چند تایی مقاله ی کاربردی. نظریه پردازی کرده ام و باری از دوش دغدغه هایم برداشته ام‌.

یک کتابخانه ی بزرگ داریم که تمام کتابهایش را خوانده ام، مثل کتب علامه شهید مطهری، حاج آقای پناهیان، آقا ‌. کلی رمان و داستان و زندگینامه ی شهدا. اینکه یک خادم الشهدای درست حسابی شده ام خلاصه خیلی چیزها.

اما همانقدر که گذشته "عدم" است، در پیشانیِ آینده هم حک شده:"نیستی"! من فقط "حالا" را دارم. دقیقا همین دقایق را. همین روزها را.

اگر بخواهم در یک جمله بگویم میخواهم ۲۰ سال دیگر چه شده باشم، این است: "میخواهم عبدالله باشم‌."

و نمیدانم خدا چه برنامه ای برای بندگی ام دارد. نمیدانم کجا دست اراده شکن خدا را میبینم که امیرالمومنین (صلوات الله علیه) فرمودند: عرفتُ اللهّ بفسخ العزائم .

همانطور که ۷،۸ سال پیش، فکرش را نمیکردم امروز، منتظر دم کشیدن پلوی سحری ام باشم و دومین رمضان مبارک ِ زندگی مشترکم را زیر یک سقف پشت سر بگذارم، طلبه شده باشم و بالا و پایین های خادم الشهدایی را بچشم،

همانطور که خدا، در تمام این سالها، به معنای واقعی برایم "شگفتانه" تدارک دیده است، دلم میخواهد باقی اش را هم به خودش بسپارم. چه ۲۰ سال و چه ۵۰ سال و چه ۱۶۰ سال دیگر را! تنها برنامه ی قطعی ام برای آینده این است: میخواهم بنده ی خدا باشم . و میخواهم هر جایی باشم که خدا برای بندگی کردن و انجام وظیفه برایم در نظر گرفته است.

میخواهم جوری باشم که نامیرا شوم و تنها راه نامیرایی، شهادت است. چه نامت بین بندگان خدا بپیچد و دلشان را با شهادتت به آتش بکشانی و بشوی "قاسم سلیمانی" ، چه فقط در عرش، اسم و رسمت را بشناسند و گمنامِ گمنام شهید شوی. چه فرقی میکند وقتی اصل کار، این است ک در قیامت سرت را مقابل حضرت مادر(س) بالا بگیری و روی ماهشان را زیارت کنی.

کلید خانه ی ابدی ات، در همسایگی قصر پرشکوه بانوی دو عالم، توی دستت باشد. هر روز پای درسهای حضرت زهرا(س) توی بهشت ِ خدا بنشینی و جرعه جرعه، رضایت الهی را نوشِ جان کنی.

به امید آن لحظه ها و ساعت ها.

اللهم عجل لولیک الفرج

والعافیه

والنصر

و اجعنا من خیر انصاره

و اعوانه

و المستشهدین بین یدیه.

 

التماس دعا 


بسم الله الرحمن الرحیم

آدم باید یاد بگیرد بتواند خودش باشد. یعنی یاد بگیرد بدون اینکه نظر بقیه برایش مهم باشد در راهی که مطمئن» شده درست است قدم بر دارد. از سنگ هایی که به سمتش می آید خسته و نا امید نشود. فوراً به خودش بدبین نشود که لابد من دارم اشتباه میکنم. انقدر برای نظر هر» رهگذری، خودش را به آب و آتش نزند.

باید این دندان لق را بکند بیندازد دور؛ همان دندان که تشنهٔ تایید دیگران است. اگر مستقل نشود، نه کلاغ است و نه کبک. راه رفتن خودش را هم فراموش می کند. گم میشود لابلای حرف و نظر دیگران.

آدم باید مُوَحِّد» باشد. یک نفر را بپرستد، به نظرم یکی از معانی پرستیدن یعنی نظر معبود برایت مهم است. نه! فقط» نطر معبود برایت مهم است!

آدم اگر اینطوری باشد، عاقبت به خیر میشود. هر جا هم بفهمد در کارش گیر و گوری هست برطرف می کند و باز ادامه می دهد. رنگ عوض نمی کند با حرف هر کس و نا کسی! دل میدهد به حرف کسی که از معبودش رنگ و بویی داشته باشد

+ التماس دعای فراوان.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها